کتابخانه علوی

یوسف آباد

کتابخانه علوی

یوسف آباد

بایگانی
سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۰۹ ق.ظ

معرفی متنی کتاب جشن از ما بهترون

 

#معرفی_متنی_کتاب

کتاب جشن از ما بهترون

نویسنده: خسرو باباخانی، رقیه سادات صفوی

ناشر: انتشارات سوره مهر

 

کتاب جشن از ما بهترون حاصل عشق و احساس کسانی‌ است که انقلاب را درک کردند و بزرگی‌اش را فهمیدند؛ چه از راه دیدن و چه شنیدن. و تلاش کردند که از راه پر‌شرف هنر عظمت آن را به دیگران بنمایانند.

روزهای انقلاب را خیلی‌ها به چشم دیدند و درک کردند. روزهای پر از دلهره، شور و ایمان. روزهایی که هر کس به دیگری امید می‌داد که «امام می‌آید، شاه می‌رود. صبر داشته باش

آن روزها خیلی‌ها نبودند. یا هنوز به دنیا نیامده بودند و یا آن‌قدر کودک بودند که چیزی به خاطرشان نمانده. آن‌ها که بودند و با گوشت و خون عظمت آن روزها را لمس کردند، چنان با شور و هیجان گفتند و نشان دادند که آن‌ها که ندیده بودند، فقط از راه شنیده‌ها، حس کردند دیدند و دل دادند به آن روزها.

این مجموعه دربردارندۀ بهترین داستان‌های کوتاه نوجوان در پنجمین جشنواره داستان انقلاب است.

در بخشی از کتاب جشن از ما بهترون می‌خوانید:

انگشت‌های همان دست که چاقو دارد را می‌گذارد روی لبش. تازه می‌فهمم چشم‌هایش قرمز شده و دماغش باد دارد. فکر کنم باز آن خواهر شوهر چاقش دیوانه‌ بازی درآورده و اذیتش کرده. بگذار بزرگ‌تر شوم حسابش را می‌گذارم کفِ دستش. تا بخواهد چیز دیگری بگوید از جلوش رد می‌شوم. آشپزخانه پر از دود و بو شده. بابا کنار پنجره کوچک آشپزخانه ایستاده و سیگار می‌کشد. پنجره باز است و همه دودها از آن‌جا می‌رود بیرون، دود سیگار بابا هم قاطی آن می‌شود. نمی‌دانم کِی برگشته که من نفهمیدم. تا می‌خواهم سلام بدهم چشم‌ غره می‌رود طرفم و با صدای آرام دعوایم می‌کند:

این چه طرز راه رفتن است پسر؟! لعنت به این رژیم که همه را مجبور می‌کند که...

کِی رژه‌ام را دیده، علی هم که از کنار کشمش‌ها تکان نخورده! مامان ایستاده کنار اجاق گاز. با همان دستی که قاشق دارد، روی دست دیگرش می‌مالد. سرش پایین است. صدای بالا کشیدن دماغش می‌آید. یک ساعت پیش، پیاز خرد کرد، هنوز هم چشم‌هایش می‌سوزد؟ ولی این از پیاز نیست، می‌دانم. بابا به مامان و مهین گفت: «شما کاریتون نباشه! همین‌ جا باشین

سیگارش را روی ظرفشویی خاموش می‌کند، رو به مهین می‌گوید: «نذار مامانت بیاد بالا

مامان آرام‌ آرام گریه می‌کند:

پیرمردِ بیچاره! دق می‌کنه به خدا. این ‌همه راهم نکوبیده بیاد که اینو بشنوه. دخترت بمیره بابا، خواهرت بمیره حمید!

 

                                             ┈┈┈┈••✾✾••┈┈┈┈

ارسال از فرزانه نصیری،مسئول کتابخانه علوی

استان زنجان،شهرستان سلطانیه

#کتابخانه_علوی_یوسف_آباد

۹۹/۱۱/۲۱
فرزانه نصیری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی